محل تبلیغات شما



به حق آشا

 

نظام برای بقای موقت خودش هم که باشد باید به حداقل مطالبات مردم تن بدهد، در غیر اینصورت باید در زمانی دیگر منتظر انفجاری بزرگ و مهیب باشد، که آنروز یکایک باید بار سفر را ببندند، سفر نه به هیچ نقطه ی زمین که اینبار فدائیان ایران آنها را در هر نقطه ی زمین که باشند خواهند یافت و آنان را به سزای اعمالشان خواهند رساند، بلکه منظور سفر به آخرت است

کمترین مطالبات مردم:
تغییرات در قانون اساسی بخصوص حقوق بانوان و لغو قانون حجاب اجباری

رفع بیکاری و رسیدگی به اوضاع نابسامان اقتصاد

محاکمه ی علنی  اختلاسگران و مفسدان اقتصادی که در پیکره ی نظام قرار دارند

تغییر ریاست قوه ی قضائیه (در زمان ریاست آیت الله شاهرودی تا به این اندازه ی امروزی فساد و بی عدالتی در دستگاههای قضاء رخنه نمیکرد)

اگر حاکمیت به این حداقل مطالبات مردم روی باز نشان بدهد و در راه اصلاح وارد عمل شود، تازه این اعمال تسکینی موقتی برای جامعه خواهد بود، در غیر اینصورت از هم اکنون باید بار سفر را ببندند.

مازیار
۱۵ دی ۹۶


بنام آفریدگار

کودک در آسمانها،در آن روزنه، پای آن درخت نورانی نشسته بود، نی لبکی در دست، نغمه ی کوتاه معروف می نواخت.

هنوز به یاد نمی آورد که چگونه به دریا سقوط کرده بود، به این دنیای نیمه تاریک، اندک روشنی هر چه که بود از آن روزنه بود.
امروز جوان تنها به یاد می آورد که کودکی که سرشار نور بود از دریا سوار بر تکه چوبی به ساحل رسید، دنیا تاریک بود، لب ساحل تنها یک درخت وجود داشت، کودک، غریبانه به درخت نزدیک شد، رو به درخت کرد و گفت:
آشا آشا آشا
گویی درخت برایش یادآور همان درخت نورانی در آسمان بود، او هیچ کلامی نمیدانست، تنها سخنی که میتوانست بگوید آشا بود و آن صدای نی لبک محزون و غریبانه.

تنهای تنها، تنها، تنها
او بود و دنیایی تاریک ، سرزمینی کوچک، قسمتی دریا، قسمتی تپه ماهورها، بجز آن درخت که در ساحل بود هیچ گیاهی و هیچ جانداری حضور نداشت.

حرکت کرد، در تپه ها جست و خیز کرد، آشا سراسر نور بود، مانند تکه طلایی درخشان، هر جا که قدم میگذاشت نوری از وجودش به زمین می بخشید، کم کم زمین با او چون مادری سخن گفت، آشا حرف میزد و زمین با او مادرانه حرف میزد.

آشا آنقدر در این سرزمین کوچک گشت و از نورش به زمین بخشید تا این جهان کوچکش بارور شد و آهسته آهسته گیاهان و جانورانی پدیدار شدند.

همه با او سخن میگفتند، همه دوستش داشتند، همه دیوانه وار عاشقش بودند، او دردانه ی این جهان بود، آشا بخشنده بود، هر که تقاضای نور میکرد، آشا از وجود خویش بی منت می بخشید
آنقدر بخشید که زمین رویید، گیاهان و جانورانی همه پاک.
آشا در همه چیز جریان داشت، آشا در وجود همه بود. تمام جهان پاکیزه و شاد.

امروز جوان تکه تکه خاطرات گذشته های بسی دور را بخاطر می آورد، گاهی می بیند، حس می کند،، برهه های مختلف از زمان که سیر شده را تکه تکه می بیند، ولی بخاطر نمی آورد که ناپاکی،سیاهی از کجا و چگونه به این جهان پاک رخته کرد و گسترش یافت، ولی در برهه های مختلف رزم و نبردهایش را با نیروی های پلیدی به یاد می آورد و می بیند، تکسواری هایش، او که میرسید پلیدی میمرد. آشا که می آمد، همه پاکان شاد میشدند.

ولی ای زمینیان: آشا دوباره دلتنگ آن سرزمین اش شده است
آن سرزمین ازلی،آنسوی دریا در آسمان پشت روزنه ی نور، دلتنگ آن درخت نورانی، آن نغمه ی ازلی، آن سرزمینی که اهالی اش همه نور بودند.


ای زمینیان، امروز آشا آن نغمه را بیاد دارد و می تواند دوباره بنوازد هااا


ای زمین
تو که از آغاز دلدار آشا بودی، تو که با او سخن میگفتی و تمام درد دلهایش را به گوش جان می شنیدی
آشا امروز دوباره دلتنگ سرزمینش شده است
آن حس غربت دوباره آمده است



این جوان به جهانی دیگر تعلق دارد و روزی باز خواهد گشت


مازیار


در یک رویای صادق: از پله های قصری تمام سپید بالا میرفتم، پله هایی زیاد و راهی بلند و طولانی داشت، در اواسط پله ها رسیدم به مردی میانسال که جامه ای تمام سپید بر تن داشت، رو به من ایستاده و منتظر بود، من یک پله پایینتر ایستادم و او خطاب به من گفت: سه هزار سال پیش، زرتشت در مزدیسنا گفت: روزی که نفسِ جهان به تنگ آید، زمانی که مردم‌ کاملا ناامید شوند: از جایی پنهان که هیچکس انتظارش را ندارد، از دریچه ای پنهان‌ هوای تازه برای تنفس به جهان خواهد رسید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طایفه زهراکار نوادگان اتابکان لُر کوچک